درباره ما
دوست دارم همیشه در خاطرم باشد که والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا/ من عمل بما علم ، ورثه الله علم ما لم یعلم/ من عمل بما علم، کفی ما لم یعلم/ کونوا دعاء الی الله بغیر السنتکم/ و همیشه فراموشم نگردد که دنیا خود همه وقت بی آب(سراب) است اما از او بی آب تر کسی است که بدین بی آبی راضی گردد. لینک های ویژه
پیوندهای روزانه
دیگر امکانات
|
* پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب. سر پست نشسته بود رو به قبله، و اطرافش رو می پائید. داشت با خودش زمزمه می کرد. نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین. خیال کرد رفته سجده هرچی صداش زد، صدایی نشنید. اومد بلندش کنه؛ دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده...
* هم مداح بود هم شاعر اهل بیت(علیهم السلام). می گفت: «شرمنده ام که من با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود...» * یه دستش قطع شده بود، اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یه دست که نمی تونی بجنگی، برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل(علیه السلام) با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود: "والله إن قطعتموا یمینی، إنّی احامی ابداً عن دینی"» * بعد از 16سال جنازه ش رو آوردند. خودم توی گلزار شهدای قم دفنش کردم. عملیات کربلای4 با بدن مجروح اسیر شد. برده بودنش بیمارستان بغداد. هونجا شهید شده بود، با لب تشنه. * خیلی بی تابی می کرد، منتظر دستور حمله بود. پشت پیراهنش با خط قرمز نوشته بود: «یا کربلا، یا شهادت، یاحسین(علیه السلام) ما داریم می آییم». دستور حمله که صادر شد زدیم به دل دشمن. خیلی طول نکشید که عباس شهید شد. اونقدر آتیش دشمن شدید بود که مجبور شدیم عقب نشینی کنیم. بدن عباس ??روز زیر آتیش دشمن موند. روز عاشورا بود که آوردنش.... «شهید عباس زمانی - راوی: محمد زمانی» * 15 روز بود که بیهوش افتاده بود روی تخت. گفتند به هوش اومده خودتون رو برسونید. با پدرش رفتیم بیمارستان. انگار داشت اشاره می کرد. تشنه بود. آب که به لبش رسید حالش عوض شد. شاید یاد تشنگی امام حسین(علیه السلام) افتاده بود. شروع کرد به «یا حسین» گفتن... بعد از 15 روز بیهوشی این اولین کلمه ای بود که به زبون آورد. هنوز داشت یاحسین می گفت که شهید شد... «شهید حسین قلی پور اسحاق – راوی: مادر شهید» * اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خوام مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...» * شب عملیات اومد توی خاکریز شروع کرد به جنگیدن. مثل یه بسیجی ساده. قرار بود گردان سیدالشهدا بیاد کمکمون اما خبری نشد. فقط بیسیم چی شون اومد و گفت: «گردان نتونست بیاد.» علی تجلایی رفت برای بررسی موقعیت خاکریز بعدی. حدودا پانزده متر با ما فاصله داشت. دسید سر خاکریز. تا یه لحظه برای دیدن منطقه بلند شد، تیر خورد توی قلبش... آروم افتاد روی خاکریز. لحظه های آخر با دست اشاره ای می کرد... انگار آب می خواست، اما هیچکس آب همراهش نبود... آخه خودش سفارش کرده بود:
* عملیات والفجر مقدماتی احمد شهید شد. یک سال بعد توی عملیات خیبر، ابوالقاسم شهید شد. می گفت: «امام حسین(علیه السلام) توی کربلا برای اسلام 72 تا شهید داد، حالا نوبت ماست...» وقتی همسرش علی تلخابی توی والفجر8 شهید شد، گفت: «همه زندگیم فدای امام حسین... از خدا می خوام منم شهید شم...» * خیره شده بود به آسمون. حسابی رفته بود توی لاک خودش. بهش گفتم: «چی شده محمد؟» انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم «إرباً إربا» یعنی چی؟ می گن آدم مثل گوشتِ کوبیده می شه... یا باید بعد از عملیات کربلای5 برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط بهش برسم...» * امام جماعت واحد تعاون بود. بهش می گفتند «حاج آقا آقاخانی». روحیه ی عجیبی داشت. زیر آتیش سنگین عراق، شهدا رو منتقل می کرد عقب. توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش رو جدا کرد. چند قدمیش بودم. هنوز تنم می لرزه وقتی یادم میاد... از سرش بریده ش صدا بلند شد: «السلام علیک یا اباعبدالله» * می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(علیه السلام). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار که منو هم ببر، مشکلی پیش نمیاد. هرجوری بود راضیم کرد. با خوم بردمش. اما سختی سفر به شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا، اول بردمش دکتر. دکتر گفت: احتمالا جنین مرده... اگر هم هنوز زنده باشه، دیگه امیدی نیست، چون علائم حیات نداره... * عید اون سال با شب ولادت آقا امام رضا(علیه السلام) یکی شده بود. توی سنگر بچه های لشگر 31 عاشورا جشن گرفته بودند. آخر مراسم نوبت من شد که بخونم. دست به دامن آقا قمر بنی هاشم شدم. عرض کردم: «ارباب شما مزه ی شرمندگی رو چشیدید. نذارید ما شرمنده خانواده شهدا بشیم.» نویسنده محمد امین در شنبه 89/9/20 | نظر
«محمد بروجردی» در وصیت نامه خود آورده است: من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریان هایی که بین مسلمین سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن را دارند به مراتب حساس تر و سختتر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست.
"محمد پدر دره گرگی " مشهور به "محمد بروجردی " در سال 1333 شمسی در روستای دره گرگ از توابع شهرستان بروجرد دیده به جهان گشود.بسیار خردسال بود که خانواده اش به تهران مهاجرت کرد و او در محله "مولوی " بالید و مبارزات سیاسی خود را از 15 سالگی آغاز کرد. او تا پیروزی انقلاب اسلامی کارنامه ای سنگین از مبارزات سیاسی و مسلحانه برای خود به ثبت رساند و پس از استقرار دولت برآمده از انقلاب اسلامی نیز یکی از 12 فرد تشکیل دهنده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. محمد بروجردی تا زمان شهادتش در اول خرداد ماه 1362 فرماندهی سپاه منطقه 8 کشوری ، جانشینی فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا و فرماندهی تیپ155 ویژه شهدا را بر عهده داشت. محمد بروجردی را باید استاد اعظم سرداران نسل اول سپاه لقب داد. اگر کردستان را پرورشگاه مقدماتی اغلب سرداران سپاه بدانیم، محمد بروجردی بی شک آموزگار اول این مکتب است. آن چه خواهید خواند وصیت نامه های بجامانده از آن سردار شهید سپاه است. اولین وصیت نامه اول شهید "محمد بروجردی ": بسمه تعالی این وصیتنامه را در حالی مینویسم که فردایش عازم سنندج هستم با توجه به این که چندین بار در عملیات شرکت کرده بودم و ضرورت نوشتن وصیتنامه را حس کرده بودم ولی هم فرصت نداشتم و هم اهمیت نمیدادم، ولی نمیدانم چرا حس کردم که صرفا اگر ننویسم، گناهی مرتکب شدهام، لذا بدینوسیله وصیتنامه خود را در مورد خانواده و برادران آشنا مینویسم. با توجه به این که حدودا شش سال است وارد مبارزات سیاسی و نظامی شدهام و به همین خاطر نسبت به خانوادهام رسیدگی نکردهام، بخصوص - همسر و فرزندانم و از همین وضع همیشه احساس ناراحتی میکردم و هیچ وقت هم نتوانستم خود را قانع کنم که مسئولیت را رها کنم و بدینوسیله از همه آنها معذرت میخواهم و طلب بخشش دارم از حقی که به گردن من داشتهاند و نتوانستم این حق را ادا کنم ولی این اطمینان را به خانوادهام میدهم که هرگز از ذهن من خارج نشدهاند و فکر نکنند که نسبت به آنها بیتفاوت بودهام، ولی مسئولیتهای سنگینتر بود. در خواستی که از همسرم دارم، این است که فرزندانم را خوب تربیت کند و آنها را نسبت به اسلام دلسوز بار آورد ... از مادرم درخواست بخشش دارم، زیرا از دست من ناراحتیها دیده و هیچوقت این فرصت پیش نیامد که بتوانم به ایشان رسیدگی لازم را بکنم و از کلیه برادران و خواهران که من را میشناسند درخواست دارم که برای من از خدا طلب بخشش کنند، شاید به خاطر حرمت دعای مومنین خداوند از تقصیراتم بگذردو احساس میکنم بار گناهان و خطاها بر دوشم سنگینی میکند. بخصوص دعای آن کسانی که پاسدارند و به جبهه میروند و از کسانی که در جزئیات زندگی من بوده و با من برخورد داشتهاند درخواست دارم برادرانی که از من بد دیدهاند در گذرند و یا اگر کسی را سراغ دارند که از من بد دیده نزدش بروند و از او رضایت بگیرند. و دیگر این که مقاومت را فراموش نکنند که خداوند تبارک و تعالی بار سنگین انقلاب اسلامی را بر دوش ملت مسلمان ایران گذاشته است و ما را در آزمایش عظیم قرار داده است. این را شهیدان بسیاری بخصوص در این چند سال اخیر به در و دیوار ایران نوشتهاند و اگر مقاومتهای آنها نباشد همانطور که امام فرمودند، بیم آن میرود که زحمات شهدا به هدر رود و اگر چه آنها به سعادت رسیدند و این ما هستیم که آزمایش میشویم و دیگر این که با تجربهای که ما از صدر اسلام داریم، که به خاطر عدم آگاهی مسلمین درس عبرت باشد، با دقت، کلمات این روح خدا را که خط او خط رسول خداست دقت کنند. وجود امام امروز برای معیار است. راه او راه سعادت و انحراف از راهش خسران دنیا و آخرت است و من با تمام وجود این اعتقاد را دارم که شناخت و مبارزه با جریانهایی که بین مسلمین سعی در به انحراف کشیدن انقلاب از خط اصیل و مکتبی آن را دارند به مراتب حساستر و سختتر از مبارزه با رژیم صدام و آمریکاست. وصیتم به برادران این است که سعی کنند توده مردم که عاشق انقلاب هستند، از نظر اعتقادی و سیاسی آماده کنند که بتوانند کادرهای صادق انقلاب را شناسایی کنند و عناصری که جریانهای انحرافی دارند، بشناسند که شناخت مردم در تداوم انقلاب حیاتی است . والسلام دومین وصیت نامه اول شهید "محمد بروجردی ": بسمه تعالی وصیتنامه اینجانب محمد بروجردی (پدر دره گرگی) پس از حمد خدا و طلب استغفار از او که برگشت همه به سوی اوست و درود بر محمد و آل او و درود بر امام امت و درود بر همه شهیدان تاریخ، از همه برادرانی که در طول عمرم با آنها تماس داشتهام، طلب آمرزش میکنم. هر کس که این وصیتنامه را میخواند، برای من طلب آمرزش کند، زیرا من از این دنیا ناگاه با بار خالی می روم. و بعد از من همسرم سرپرستی خانواده را به عهده دارد و حقوق و مقدار ارثی که دارم،به او میرسد، به غیر از مبلغی 7000 ریال (هفت صد تومان) که باید به مادرم بدهد و در صورت فوت همسرم برادر کوچکترم عبدالمحمد سرپرستی دو فرزندم را به عهده گیرد و از اینکه نتوانستهام برای خانواده بطور کلی مثبت باشم، از همه پوزش میطلبم و طلب آمرزش میکنم، والسلام. محمد بروجردی نویسنده محمد امین در شنبه 89/9/20 | نظر
پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای داردمیان ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس وخشتی ازطلا پایه های برجش ازعاج وبلور برسرتختی نشته باغرور ماه برق کوچکی ازتاج او هرستاره پولکی ازتاج او اطلس پیراهن او اسمان نقش روی دامن او کهکشان رعدوبرق شب صدای خنده اش سیل وطوفان نعره توفنده اش دکمه پیراهن او افتاب برق تیغ وخنجر اوماهتاب هیچکس ازجای اواگاه نیست هیچکس رادرحضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم بود از خدا درذهنم این تصویر بود ان خدا بی رحم بود وخشمگین خانه اش دراسمان دور از زمین بود اما درمیان ما نبود مهربان وساده وزیبا نبود در دل اودوستی جایی نداشت هر چه می پرسیدم از خود ازخدا از زمین از اسمان از ابرها زود می گفتند این کار خداست پرس وجو از کار او کاری خطاست؟ اب اگر خوردی عذابش اتش است هر چه می پرسی جوابش اتش است تا ببندی چشم کورت می کند تا شدی نزدیک کورت می کند کج گشودی دست سنگت می کند کج نهادی پای لنگت می کند تا خطا کردی عذابت می کند در میان اتش ابت می کند با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم پر زدیو وغول بود نیت من در نماز ودر دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود مثل تمرین حساب وهندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه مثل صرف فعل ماضی سخت بود مثل تکلیف ریاضی سخت بود تا یک شب دست دردست پدر راه افتادم به قصد یک سفر در میان راه دریک روستا خانه ای دیدم خوب و اشنا زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا خانه خوب خداست گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند با وضویی دست ورویی تازه کرد بادل خود گفت وگویی تازه کرد گفتمش پس ان خدای خشمگین خانه اش اینجاست اینجا در زمین گفت اری خانه ی اوبی ریاست فرش هایش ازکلیم وبوریاست مهربان وساده وبی کینه است مثل نوری در دل ایینه است می توان با این خدا پرواز کرد سفره دل را برایش باز کرد می شود درباره گل حرف زد صاف وساده مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران حرف زد. قیصر امین پور نویسنده محمد امین در پنج شنبه 89/9/18 | نظر
طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم Web Template By : Samentheme.ir |
آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسبها
طراح قالب
|